طول کشید تا فهمیدم همش حزیون بوده.
سعی کن خودتو برسونی. باید روشنایی رو ببینی ، انقدربالا برو که همه چیز رو ببینی.
دارم تمام تلاشم رو می کنم.نفس هام تند تر میشه. صورتم نبض میزنه، اجازه بده نفس بکشم. هر چقدر بیشتر تقلا می کنم هوای کمتری نصیب ریه هام میشه.
-ببین! باید بری بالا،هنوز کلی مونده!
تنها چیزی که می شنوم صدای قلبمه. التماس می کنه که از حرکت وایسم و اجازه بدم بیشتر زنده بمونه.
-نباید وایسی. اون بیرون رو ببین، ادما رو ببین، همشون منتظرن!
به سختی نفس می کشم. حتی دیگه نیمتونم فکر کنم. اونقدر بالا میرم که پروازم با سقوط یکی میشه. پاهام زخمیه، چیزی که جاریه زندگی نیست خون دستامه. چی میشه اگر وایسی؟ اندروفین، بیشتر بهم بده.
-خواهش می کنم..چیزی نمونده..
بدنم رو حس نمی کنم. نقشی توی کنترل کردنش ندارم. فقط همینطور بالاتر میره، سقوط می کنه و اهمیتی به بقا نمیده. مهم نیست. این لحظه همه چیزه.
_چراغ ها..چراغ هارو بهم نشون بدین..اینجا تاریکه..
تو چی میدونی از همه چیز؟ استخون هام درد می کنن ، این درد از طعم خون توی گلوم بدتره. صدام بزن، احتیاج دارم متوقفم کنی. بدنم دیگه بهم گوش نمیده.
-شاید فقط چند لحظه..فقط..
خفه شو! دارم وجودم رو از دست می دم! دیگه راهی نمونده که بیام..
-فقط..
روی زانو هام خم میشم و زمین میخورم. تموم شده.روشنایی رو نمیبینم. خبری از بالا رفتن نیست، فقط سقوطه.
از خواب که بیدار میشم یکه می خورم.
-داری بهم میگی همش ی دروغ لعنتی بود؟
خبری نیست. همش رویاست. قلبم درد می کرد ، مرده بود. هیچوقت قرار نیست دوباره تجربش کنی.